همه ما یا کسی هستیم که از آن میترسیدیم یا کسی خواهیم شد که از آن میترسیم...
و تو تماشا کن...
چطور دست خالی و بی هیچ دفاعی من را تبدیل به کسی کردی که از بودنش در این روزها میترسیدم...
روزهای تنهایی...
روزهای مکرر تنهاااااااااااااااااااااااااااااایی...
بیشتر روزها به ابن فکر میکنم که تمام وقایع ٬ اشیا٬ صداهاو حوادث اطرافم مثل انسانها جون دارن.
یعنی لحظه ای دارن به نام لحظه تولدو به وجود آمدن و دورانی به نام طول عمر که میتونه با توجه به شرایط کوتاه یا بلند باشه و لحظه ای هم به نام لحظه ی مرگ و از بین رفتن.
هر کدوم سن خودشون را دارن مثلا یه صدا درست تو لحظه ای که برای اولین بار به گوش میرسه دقیقا تو همون لحظه به دنیا میاد.یعنی ایجاد میشه.یعنی تولدش مثلا در فلان دقیقه ی فلان روز فلان ماهه.مثلا اگر ۱ دقیقه طول بکشه یعنی سنش به زبان ما میشه ۱دقیقه ای.
یا اتفاقات و اشیا هم همینطور.
مثلا ماشینهای اطرافمون که هر کدوم تاریخ تولید یا به زبون من تاریخ تولد خاص خودشون رودارندو از لحظه تولید تحت شرایطی که صاحبشون براشون تعریف میکنه زندگی میکنن٬روزهای خوش دارن٬خرابی و پنچری و هزار و یک اتفاق دیگه دارن و یه روز هم عمرشون تموم میشه و میمیرن.
این موضوع تو ذهنم چرخید و باعث شد به این موضوع فکر کنم که هر خونه ای هم مثل تمام اتفاقات و پدیده های اطراف من میتونه شبیه یک موجود زنده باشه و از آنجاییکه هر موجود زنده ای باید یک سری خصوصیات و علائم حیاتی مثل ضربان قلب٬فشار خون مناسب٬چربی و قند متناسب با سن هر کس روداشته باشه تا بشه بهش گفت زنده و سالم سعی کردم٬تو ذهنم همانندسازی بین یه خونه زنده و یه موجود زنده داشته باشم.
مثلا اینکه پیچیدن عطر و بوی غذا سر ظهر یا آخر شب وبه گوش رسیدن صدای چیدن بشقابهای چینی روی میز یا سفره و گذاشتن قاشق و چنگال روی بشقابها تو یه خونه میتونه نشونه ی وجود حیات و زندگی تو اون خونه باشه .یعنی این خونه یکی از علائم حیات رو داره. یعنی تو این خونه زندگی و حیات و موجود زنده وجود داره.
یا پیچیدن صدای خنده کودکی تو خونه که مادر یا پدرش قلقلکش میدن یا باهاش بازی میکنن و اون هم با صدای بلند خنده ی خود ش تمام لذت وجودش رو با این خنده به نمایش میذاره.
یا پیچیدن بوی عطر مرد خونه وقتی که صبح برای کار ٬خونه رو ترک میکنه یا عصر که به خونه میاد. این مرد میتونه پدر ٬پسر یا همسر اون خانواده باشه.
یا خونه تکونی عید که اصلا برای من یکی از مهمترین علائم حیاتی یه خونه ست.
یا مثلاصدای همهمه و خنده و شوخی مهمونای یه خونه که یه شب رودور هم جمع شدن وبلند بلند حرف میزنن و میخندن.
یا خلوت یه زن و شوهر آخرای شب که مرد آروم و با صدای مردانه اش در حالیکه موهای همسرش رونوازش میکنه ٬با زن از دلتنگیای روزانه ش میگه و بعدش اونو محکم بغل میکنه .
بوی باغچه ی تازه آب خورده ی ی حیاط خونه
حضور پدر و مادر و پدر بزرگ و مادر بزرگ
یخچالی که وقتی درش رو باز میکنی چشمت به انواع و اقسام خوراکیهای تازه و یک سبد پر از میوه شسته شده میفته.
قل قل کتری یا سماور توی آشپزخونه و صدای ریزش آب روی چای خشک توی قوری وقت دم کردن چای .
گلدونای سبز و تازه ی لب ایوون یا توی بالکن .
میزای شیشه ای تمیزخونه که نه یک ذره خاک نه حتی یه لکه روشون هست.
و هزاااااااااااااار و یک علامت حیاتی دیگه که یه خونه باید داشته باشه تا بشه به عنوان یه موجود زنده تو ذهن مجسمش کرد.
نبود هر کدوم از علائم حیاتی یه خونه ٬اون رو یه قدم به بیماری و ضعف و ناتوانی و طول عمر کم و مرگ نزدیک و نزدیکتر میکنه.
حالا واقعا اگه تک تک مون بخوایم حد و اندازه ای برای زنده بودن خونه هامون در نظر بگیریم٬خونه ای که ما توش زندگی میکنیم چقدر زنده ست؟
علائم حیاتی خونه ای که شماتوش زندگی میکنین چیاست؟
اصلا علائم حیاتی خونه ای که از نظر شما زنده ست چه چیزاییه؟
برای شما کدام یکی از این علائم به منزله ی ضربان قلب یه خونه محسوب میشه که اگه نباشه یعنی این خونه دچار ایست قلبی شده و مرده؟
چه بیماریهایی و از کدوم ناحیه میتونه مثل یه غده سرطانی رشد کنه و تمام بدن این خونه رو بگیره و از پا درش بیاره؟
اگه قرار باشه یه روزی این خونه رو برای چکاپ ببرین یه آزمایشگاه که از جون و خون خونتون یه آزمایش گرفته بشه فک میکنین چه چیزایی تو خونش کم و زیاد و بالا و پایین شده باشه؟
اگه چیزی کم و زیاد شده بود چه دارویی بهش میدین که مریضیش به جاهای دیگه ی بدنش سرایت نکنه؟
خوشحال میشم اگه تصورات خودتون رو برام بنویسین تا هر کدوممون با خوندنش بتونیم به تنهایی برای زنده و سالم نگه داشتن این موجود زنده هر کاری از دستمون بر میاد انجام بدیم و یه روزی دنیای هممون پر بشه از خونه هایی که هیچ کدومشون هیچ دردی تو بدنشون نیست.
این روزها...
اغلب روزها...
تماااااااااااااام حسم به آدمها یکجا و یکباره گم میشود...
تمام میشود...
میرود...
و برنمیگردد...
درست مثل گم شدن کلیدم از جیب کوله پشتی ام...
و من ...
هر چه بدنبالش میگردم پیدایش نمیکنم...
و حتی نمیتوانم دوباره یکی دیگر مثل آن را بسازم...
وقتی گم میشود...
میرود برای همیشه...
آهای کسانی که فکر میکنید بعضی از آدمای اطرافتون از جمله من نمیفهمن و حواسشون نیست
فقط اومدم بگم :بدونید خیلی از آدما میفهمن و حواسشون هست٫ولی به روشون و به روتون نمیارن .
این دلیل نمیشه که شما به خودتون اجازه بدید طرف مقابلو احمق فرض کنید و براش نقش بازی کنیدو کلی ام تو نقشتون فرو برید .
طوریکه انگار نه انگار اتفاقی افتاده و همه چی مثل سابقه...
بعدشم...
ای بابا...
اصلا ولش کن...
آره ...
شماها خوش باشید...
من هیچی نمیفهمم ...
من هیچی نمیدونم...
ولی انتظارشو نداشتم...
همین...