فکر هرشب تو....

اینجا از تو برای تو مینویسم

فکر هرشب تو....

اینجا از تو برای تو مینویسم

همه ما یا کسی هستیم که از آن میترسیدیم یا کسی خواهیم شد که از آن میترسیم... 

 

و تو تماشا کن... 

چطور دست خالی و بی هیچ دفاعی من را تبدیل به کسی کردی که از بودنش در این روزها میترسیدم...  

روزهای تنهایی...  

روزهای مکرر تنهاااااااااااااااااااااااااااااایی...  

این روزهای یک مریم

این روزها... 

اغلب روزها... 

تماااااااااااااام حسم به آدمها یکجا و یکباره گم میشود...   

تمام میشود... 

میرود...

و  برنمیگردد... 

درست مثل گم شدن کلیدم از جیب کوله پشتی ام... 

و من ... 

هر چه بدنبالش میگردم پیدایش نمیکنم... 

و حتی نمیتوانم دوباره یکی دیگر مثل آن را بسازم...  

وقتی گم میشود... 

میرود برای همیشه... 

؟؟؟

 

آهای کسانی که فکر میکنید بعضی از آدمای اطرافتون از جمله من نمیفهمن و حواسشون نیست 

فقط اومدم بگم :بدونید خیلی از آدما میفهمن و حواسشون هست٫ولی به روشون و به روتون نمیارن .

این دلیل نمیشه که شما به خودتون اجازه بدید طرف مقابلو احمق فرض کنید و براش نقش بازی کنیدو کلی ام تو نقشتون فرو برید . 

طوریکه انگار نه انگار اتفاقی افتاده و همه چی مثل سابقه...  

بعدشم...  

 

ای بابا...

اصلا ولش کن... 

آره ... 

شماها خوش باشید... 

من هیچی نمیفهمم ...

من هیچی نمیدونم...   

ولی انتظارشو نداشتم... 

همین...

من..... 

این وقت شب.... 

تنهای تنها..... 

اینجام.... 

تا فقط بهت بگم... 

دلم برات خیییییییییییییییییییییییییییلی تنگ شده..... 

خیلی.... 

همین....

سکانس دلخواه من...

دیدی تو بعضی فیلما این صحنه رو نشون میده که مثلا دو تا بازیگر اون سکانس روبروی هم نشستن و هی به هم لبخند میزنن و قربون صدقه هم میرن ‌٬ در حالیکه تو دلشون کفرشون از دست هم درمیاد و حالشون از همدیگه بهم میخوره.... 

بعد یه دفعه صحنه عوض میشه و واقعیت درونی اون دو نفر رو به نمایش میذاره و نشون میده که اون دونفر یا چند نفر دارن حرصشون رو سر هم خالی میکنن و به اندازه ای که دلشون از هم پر بوده دارن به هم دری وری میگن  و به هم فحش میدن و سر هم داااااااااااد میزنن و حتی شاید طرف مقابلشون رو به یه کتک سیر هم مهمون کنن.... 

خیلی روزا تو زندگیم هست که این حس و حال رودارم که انگار مجبورم به روی بعضی از آدمای دوروبرم که از بد روزگار شاید بعضیهاشون از نزدیکترین آدمای اطرافم و شاید دوستهام یا شاید فامیلهام هستن لبخند بزنم و وانمود کنم که چقدر همه چی آرومه و من چقدر خوشحالم و ما هیچ مشکل و حرف و گله ی نگفته ای با هم نداریم .... 

ولی دلم میخواست فقط برای یه سکانس اجازه ی بازی اون صحنه رو داشتم و بهم میگفتن میتونی حس واقعیت رو نسبت به بعضی از این آدما بدون هیچ عواقبی نشون بدی و من اینقدر این صحنه رو خوووووووووب بازی میکردم که شاید بهترین جایزه هارو تو عالم سینما میگرفتم. 

ولی حیف.... 

همه ی ما آدما حتی اگر ادعا کنیم که اینطور نیست نو اغلب لحظه های زندگیمون دلمون از دست یه سری از آدمای اطرافمون پره ٬ ولی خیلی مسالمت آمیز داریم کنارشون لبخند میزنیم و زندگی میکنیم و این درد وقتی بیشتر میشه که پیش خودت فکر میکردی آدمای مقابلت جزو بهترین دوستان و همراهانت هستن ولی همه چیز بعد از یه مدت برات رنگ دروغ میگیره و من چقدررررر از دروغ بیزارم و هیچی مثل دروغ حالمو بد نمیکنه. 

اینجاست که با خودت فکر میکنی ٬چی از خودت به نمایش گذاشتی که اینجور آدما فکر میکنن تو دروغهاشون رو نفهمیدی و نمیفهمی و بیشتر از اینکه حالت از اونا بهم بخوره از خودت بدت میاد که چی شد که بهشون اجازه ی همچین رفتاری رو دادی. 

کاش فقط یک بار٬فقط یک بار هممون میتونستیم صحنه ی دوم رو مقابل کسانی که دلمون از دستشون پره به راحتی و به خوبی بازی کنیم و خلاص.....  

ولی همیشه تو زندگی چیزایی هست که مثل غل و زنجیر دست و پاتو میبنده و تو مجبوری باز هم لبخند بزنی و لبخند بزنی و زندگی کنی...