فکر هرشب تو....

اینجا از تو برای تو مینویسم

فکر هرشب تو....

اینجا از تو برای تو مینویسم

؟؟؟

نمیدونم چه اتفاقی برای قسمت کامنتدونی پست قبلیم افتاده 

ازتون میخوام اینجا برام بنویسین 

  

منتظرتونم 

تا شقایق هست......

 

راستش از وقتی که تو زندگیم دارم روزای تاریک و بی روح رو تجربه میکنم همه بهم میگن باید خودتو پیدا کنی و به داد خودت برسی  .

همه میگن اینجوری فقط از پا در میای و بعد از یه مدت زمین گیر میشی و برای کوچکترین کارت  

به دیگرون محتاج میشی .

و خیلی حرفای دیگه که راستش شاید اگر انگیزه ای برای زندگی داشتم همشون برای شرایط سخت به دردم میخورد.  

راستش نمیخوام ناله کنم ولی مدتهاست دارم به مرگ و رفتن فکر میکنم .

یه موقعی بود که دوست داشتم مدتها عمر کنم 

همه ی دنیا رو بگردم  

خوش بگذرونم 

شاد باشم و به دیگرون هم شادی بدم 

ولی.................... 

با اتفاقی که برام افتاد زندگیم به یه خط صاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااف تبدیل شد 

یه دفعه کل آرزوهام مثل آوار ریخت روی سرم.  

و همه ی رویاهام به یه کابوس برای شبای تنهاییم تبدیل شد .

دارم به هر چیزی چنگ میندازم تا شاید بتونم ازش به عنوان فلسفه و حکمت موندنم استفاده کنم یا لااقل دلمو بهش خوش کنم تا شاید یه خورده آروم بگیرم .

این چند وقت به همه چیز فکر کردم :

سفر 

خرید 

مهمونی 

کار 

درس خوندن 

و........... خیلی چیزای دیگه که هر آدمی میتونه یه عمر رو با اونا سرگرم باشه و خودشو از بی حوصلگی دربیاره 

ولی هیچکدومشون نتونست و نمیتونه آرومم کنه .

چون تو هر کدومشون لحظه به لحظه جای خالی همسفرم برام پر رنگتر میشه و عذابمو بیشتر میکنه .

چون از هر کدومشون کلی خاطره مشترک با شیرزادم دارم .

کلی خاطره ی خوب که هیچ کدومشون دیگه برام تکرار نمیشه و این از همه چیز برام دردناک تره  

ولی تو تمام این روزا دنبال یه راهی بودم که بتونم برای شیرزاد یه کاری بکنم. 

میگم برای شیرزاد چون دیگه برای خودم چیزی باقی نمونده که بهش دل خوش باشم . 

 

تا اینکه امشب بعد از مدتها تونستم اون فکری رو که تو ذهنم بود عملی کنم. 

امشب برام شب مهمی بود. 

نتونستم مثل خیلی های دیگه که دوست دارن اگر کار خیری میکنن نگن اینو تو دلم نگه دارم و به هیچ کس نگم .

امشب من و شیرزاد صاحب یه دختر کوچولو شدیم . 

دختر کوچولویی که نه شیرزاد بابای واقعیشه و نه من مامان واقعیش. 

دختر کوچولویی که حتی یک بار هم ندیدمش و لی لحظه ای که عکسش رو به دستم دادن دلم براش لرزید .

دختری که پدرش رو تو یه سانحه از دست داده و از امشب شیرزاد من قراره براش پدری کنه و من هم محبت مادریم رو برای اون خرج کنم .   

اسمش شقایقه 

۵ سالشه 

و من بیصبرانه منتظرم که ببینمش 

راستش از لحظه ای که این کار رو کردم حالم فرق کرده . 

دارم لحظه ای رو مجسم میکنم که میخوام ببینمش 

۳ ماه طول میکشه 

و این یعنی اینکه من برای زندگی ۳ ماه بعدم انگیزه پیدا کردم 

دارم لحظه ای رو مجسم میکنم که میخواد بره مدرسه و من میخوام براش کلی وسایل مدرسه بگیرم 

و این یعنی اینکه من برای ۲ سال آینده ی زندگیم هم یه بهونه پیدا کردم 

شقایق کوچولو مادر داره ولی پدر........... 

من میخوام جای شیرزادمو براش پر کنم. 

شیرزادی که هر بچه ی کوچیکی که میدیدش فقط بهش میخندید. 

آخه میگن بچه ها روح هر کسی رو میبینن و درون هر آدمی رو براحتی تشخیص میدن 

شیرزادی که با هر بچه ای بچگی میکرد و تمام انرژیش رو برای شادی یه بچه بیدریغ خرج میکرد 

چه غریبه٬چه آشنا 

برای شیرزاد بچه یعنی روح ناب و خالص  

و بچه ها هم عاشقش بودن 

از خدامیخوام اگه صدامو میشنوه کمکم کنه تاکنار شقایق کوچولو بتونم باعث رضایت شیرزاد بشم  

 

حال خوب شیرزاد برام از همه دلخوشیهای دنیا مهمتره .  

خداکنه خودش کمکم کنه که تو این راه دووم بیارم.

شیرزادم٬ مریمتو دریاب .  

من و دختر کوچولوتو دریاب. 

بهم کمک کن تا بتونم برای شقایق هم پدر باشم هم مادر . 

کاش بیای تو خوابم که بدونم حالتو. 

کاش ...............

باران لطف و مهر

چند روز بعد از سفر شیرزاد که تونستم به خودم بیام و بفهمم که چه بلایی سرم اومده هر شب  

 

میرفتم تو اتاق و عکس شیرزادو میگرفتم جلوم و هی نگاش میکردم 

 

رگبار تلفن و اس ام اس بود که روی گوشی موبایلم میومد و من اصلا نمیدونستم باید چی بگم. 

 

اتفاقی رو که تو هنوز که هنوزه باورش نکردی چه توضیحی میتونستی در موردش بدی ؟  

 

یه موقع به خودم میومدم و میدیدم 2 ساعته که تو یه اتاق نشستم و دور تا دورم بیست نفر  

 

نشستن و من تو تمام این 2 ساعت داشتم تو دلم با شیرزاد حرف میزدم و اصلا حواسم به  

 

حضور هیچکس تو اتاق نبوده. 

 

خیلی دوست داشتم که برای بقیه بگم از حال و روزم  

 

ولی.................... 

 

هر وقت شروع میکردم به حرف زدن فقط گریه میکردم و احساس میکردم که فقط دارم باعث  

 

ناراحتی شخص مقابلم میشم. 

 

ولی اگر حرف نمیزدم هم نمیتونستم . 

 

باید یه جایی حرفامو با شیرزاد میزدم 

 

تا اینکه بچه های وبلاگ بهم پیشنهاد دادن که برای خودم یه وبلاگ بزنم و بتونم توش درددل کنم  

 

و من این کار رو انجام دادم ....... 

  

 

جمعه بیست و یک مرداد و شنبه بیست و دو مرداد تو تقویم زندگی من روزهایی هستن که تا  

 

ابد خاطرشون تو ذهنم میمونه و هیچ وقت فراموششون نمیکنم. 

 

وقتی کیامهر پست معرفی وبلاگو گذاشت راستش پیش خودم گفتم بچه ها ی اینجا میان یه  

 

سری بهم میزنن و میرن 

 

ولی وقتی صفحه ی نظراتو باز کردم اعدادی رو که میدیدم باور نمیکردم 

 

میدونستم و مطمئن بودم که همه بهم لطف دارن و میان ولی باورم نمیشد اینهمه عشق و  

 

مهربونی یه جا روی سرم بریزه و من بدون هیچ چتری زیر این بارون برم تا خیس خیس شم. 

 

دوستان عزیزو مهربونم.... 

 

خواهراو برادرای شیرزاد و مریم 

 

این پست  صرفا جهت دستبوسی و تشکر از اینهمه معرفت و مهربونیه 

 

امیدوارم لیاقت این لطف شمارو داشته باشم و با درد دلام شما رو که میاید و خونمونو روشن 

 

میکنید اذیت نکنم. 

 

بعد از سفر شیرزادروزای بارونی زندگی من بیشتر از روزای آفتابیه  

 

اینجا اومدم چون شیرزاد دوست داشت و داره 

 

همیشه دست نوشته هامو میخوند و بهم میگفت : " مریم وبلاگ بزن" 

 

یه بار این کار رو کردم و اولین کامنتم هم از طرف شیرزاد بود 

 

ولی ادامه پیدا نکرد 

 

از خدا و شیرزاد میخوام که کمکم باشن تا بازم بتونم اون کاری رو بکنم که شیرزاد دوست داشت. 

 

میدونم یه روزایی زهر روزای تلخ زندگیم تو نوشته هام میریزه ولی نمیخوام کسی رو آزار بدم و  

 

حوصله ی کسی رو سر ببرم. 

 

یه روزایی پستهای خود شیرزادرو اینجا میذارم که شاید شما نخونده باشین.  

 

اینجا برای شیرزاد و خودم و شما از خودم و شیرزاد و زندگیم و روزگارم مینویسم. 

 

هر وقت و هر روزی که باشید به دیدنتون و بودنتون دلخوشم. 

 

بازم از همه ی شما بهترینها برای مهربونی و لطفتون ممنونم. 

 

تو روزای خوشتون جبران میکنم. 

 

حتما. 

 

 

 

 

 

 

اینجا برای تو

امروز و در این لحظه اینجا هستم 

  

اینجا....... 

 

خانه  

 

خانه ای که هر گوشه اش پر از صدای تو‌٬ عطر تو٬ خنده های تو٬ و خاطرات توست 

 

آرامم 

 

تو هستی و من را میبینی 

 

احساست میکنم 

 

اینکه صدایم میکنی و نوازشم میکنی  

 

اینکه میگویی :مریمم  من اکنون بیشتر از همیشه با توام 

 

میشنوم  

 

بخدا میشنوم 

 

ولی دلتنگم.........آنقدر دلتنگ که صورتم غرق اشک شوق این حس است 

 

امروز  بعد از سه ماه برای اولین بار در خانه دوباره منم و تو  

 

تنها و با هم 

  

میخواهم اینجا ٬در آشیانه ی آراممان برایت بنویسم و تو بخوانی 

 

و تو بدانی روزگارم را و روزهایم را 

 

تا کمی در این سفر طولانیت دلم تاب بیاورد دوریت را 

 

بخوان مهربانم 

 

بخوان امیدم  

 

اینجا برای تو و از تو مینویسم ....... 

 

 

 

 

ادامه مطلب ...