-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 اسفندماه سال 1391 00:59
همه ما یا کسی هستیم که از آن میترسیدیم یا کسی خواهیم شد که از آن میترسیم... و تو تماشا کن... چطور دست خالی و بی هیچ دفاعی من را تبدیل به کسی کردی که از بودنش در این روزها میترسیدم... روزهای تنهایی... روزهای مکرر تنهاااااااااااااااااااااااااااااایی...
-
خانه من...
دوشنبه 8 آبانماه سال 1391 19:06
بیشتر روزها به ابن فکر میکنم که تمام وقایع ٬ اشیا٬ صداهاو حوادث اطرافم مثل انسانها جون دارن. یعنی لحظه ای دارن به نام لحظه تولدو به وجود آمدن و دورانی به نام طول عمر که میتونه با توجه به شرایط کوتاه یا بلند باشه و لحظه ای هم به نام لحظه ی مرگ و از بین رفتن. هر کدوم سن خودشون را دارن مثلا یه صدا درست تو لحظه ای که برای...
-
این روزهای یک مریم
یکشنبه 30 مهرماه سال 1391 18:22
این روزها... اغلب روزها... تماااااااااااااام حسم به آدمها یکجا و یکباره گم میشود... تمام میشود... میرود... و برنمیگردد... درست مثل گم شدن کلیدم از جیب کوله پشتی ام... و من ... هر چه بدنبالش میگردم پیدایش نمیکنم... و حتی نمیتوانم دوباره یکی دیگر مثل آن را بسازم... وقتی گم میشود... میرود برای همیشه...
-
؟؟؟
دوشنبه 16 مردادماه سال 1391 19:40
آهای کسانی که فکر میکنید بعضی از آدمای اطرافتون از جمله من نمیفهمن و حواسشون نیست فقط اومدم بگم :بدونید خیلی از آدما میفهمن و حواسشون هست٫ولی به روشون و به روتون نمیارن . این دلیل نمیشه که شما به خودتون اجازه بدید طرف مقابلو احمق فرض کنید و براش نقش بازی کنیدو کلی ام تو نقشتون فرو برید . طوریکه انگار نه انگار اتفاقی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 11 مردادماه سال 1391 00:55
من..... این وقت شب.... تنهای تنها..... اینجام.... تا فقط بهت بگم... دلم برات خیییییییییییییییییییییییییییلی تنگ شده..... خیلی.... همین....
-
سکانس دلخواه من...
یکشنبه 8 مردادماه سال 1391 19:39
دیدی تو بعضی فیلما این صحنه رو نشون میده که مثلا دو تا بازیگر اون سکانس روبروی هم نشستن و هی به هم لبخند میزنن و قربون صدقه هم میرن ٬ در حالیکه تو دلشون کفرشون از دست هم درمیاد و حالشون از همدیگه بهم میخوره.... بعد یه دفعه صحنه عوض میشه و واقعیت درونی اون دو نفر رو به نمایش میذاره و نشون میده که اون دونفر یا چند نفر...
-
رهایی تو...
دوشنبه 19 تیرماه سال 1391 01:07
تو بگو... خودت بگو.... باید از کجا و کی و چطور این طناب دلبستگی به تو و زندگی با تو و خاطرات شیرین تو را قطع کنم تا تو آرااااااااااااام بگیری .... رها شوی به قول زمینیان.... چه کنم؟ تو واقعا دوست داری بروی؟ یاتو هم دوست داری بمانی و بمانی و کنارم باشی؟ گم شدم .... گم شدم میان اینهمه حس غریب باتو بودن بی تو....
-
...
سهشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1391 00:22
این را مدتهاست که فهمیدم ولی .... خنده همیشه زیبا نیست ! وقتی به خودم و به خوش باوری ام در مقابل رفتار و حرفهای بعضی آدمهای دور و برم میخندم میفهمم که خنده نه تنها میتواند زیبا نباشد بلکه میتواند درد هم داشته باشد.... وقتی به خودم میخندم این درد را میکشم . دردی که مثل خوره آنقدر به جانم میفتد تا از پا دربیایم. این را...
-
خالی یعنی .....
چهارشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1391 19:01
وقتی میخوام باور کنم که هستی و حضور داری دلم اینودوست داره ولی چشمام نمیپذیره نمیپذیره چون جات خالیه.... حالا زمان و مکانش فرقی نمیکنه ولی خالیه چه خونه ی خودمون چه خونه ی پدری ولی تو هیچ وقت اینو نمیفهمی.. حقیقتی که من با تک تک سلولهای بدنم لمسش میکنم روتو نمیفهمی میخوای بدونی؟ معنی جای خالی رو حس کنی ؟ میدونی جای...
-
دل من فقط به بودنت خوشه......
شنبه 13 اسفندماه سال 1390 22:49
وقتی روزهای زندگی رو مرور میکنیم قطعا پررنگترین تصویری که از اون روزا تو خاطراتمون خودنمایی میکنه روزهاییه که در کنار پدر و مادرمون گذروندیم و با تمام خوشیها و ناخوشیهاش همیشه جزو بهترین خاطرات زندگیمونه و من امروز به بهانه روز تولد تو میخوام سری به خاطرات اون روزها بزنم تو ...... پدرم.... تویی که شاید هیچ وقت این پست...
-
اسفند.....
چهارشنبه 10 اسفندماه سال 1390 22:59
و اسفند ..... چه حسودی و عجول در انفجار و دود شدن آرزوهای دلم همچون دل خودت در واپسین لحظات حیاتت بر آتش.... در پیشگاه اولین قدمهای بهار در لحظه ی ورودش......
-
روز مهندس روز تو
جمعه 5 اسفندماه سال 1390 21:35
روزت مبارک شیرزادم میدونم دیر اومدم ولی خودت که خوب میدونی چرا ولی اومدم اومدم که این نوشته ی خودتو یه بار دیگه تو روزی که خودت با دستای خودت نوشته بودیش ولی تو یه خونه ی دیگه بذارم تا خودتم بخونیش میخونی دیگه ؟ نه؟ بخونش..... اصلا با هم میخونیمش خوب .. تواضع و فروتنی رو بذاریم برای 364 روز دیگه سال . میخوام امروز رو...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 آذرماه سال 1390 23:10
تنها در میان تن ها چه عاشقانه مانده ام...... در بیهودگی انتظار پیوستن به تو چه بیصبرانه مانده ام...... چه خوانا دوری هایت را بر سر در خانه نوشتند..... و من در نخواندن آن چه پافشارانه مانده ام..... چه بسیار دورویی ها و فراموش کردن ها و گسستن ها .... و من در این همهمه چه صادقانه مانده ام.... خاستگاه من کجاست که من آنجا...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 آبانماه سال 1390 20:36
هفت ثانیه ......... هفت دقیقه........ هفت ساعت....... هفت روز............ هفت ماه............ و . . . . . هفتاد و هفت این روزها میفهمم حس میکنم مزه میکنم که من چقدر از این عدد متنفرم بودم ولی ای کاش تو این مزه را به من نمیچشاندی تو این حس را زنده نمیکردی و میماند..... همیشه ۷۱۱ میماند و من دلخوش میماندم به خوش یمن...
-
تولدت مبارک مرد
شنبه 23 مهرماه سال 1390 02:20
آدما همشون وقتی میخوان در مورد یه شخصی نظر بدن تو ذهنشون شروع میکنن به پرس و جو وکنکاش در مورد بارزترین و برجسته ترین صفت خوب یا بد اون شخص. میگردن و میگردن تا اون چیزی رو که میخوان پیدا کنن و بعد در موردش حرف بزنن. حالا این خصوصیت میتونه یه اخلاق خوب یا یه عادت بد باشه که تو میخوای پررنگتر نشونش بدی . راستش برای من...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 مهرماه سال 1390 22:58
هر کسی تو روزای زندگیش بعضی موقعها دلش میگیره و هر کسی به یه نحوی تو اون لحظه ها وقتشو میگذرونه یکی با دوستاش میره بیرون.... یکی تنهایی رو دوست داره .... یکی سیگار میکشه و سکوت میکنه .... یکی میخوره و میخوره و میخوره.... بعضیام موزیک گوش میدن و با اون موزیک همکلام میشن و باهاش حال میکنن بعضی از این آهنگا همیشه تو رو...
-
خیال باطل
دوشنبه 28 شهریورماه سال 1390 00:05
روزی که تو را به دست آوردم احساس میکردم فاتح دنیا منم ... آنروز نمیدانستم که روزی که تو میروی دنیا تمام سازه های مخوفش را بیتفاوت به اینکه روزی فاتحش بودم بر روی ویرانه های دلم خواهد ساخت و پرچمی سیاه به نشانه ی فتح این ویرانه بر دلم خواهد زد. و من مات و مبهوت صد بار میگویم :چرا لذت این فتح اینقدر کوتاه بود؟........
-
لحظه ی دیدار.....
چهارشنبه 23 شهریورماه سال 1390 00:53
یه روزایی تو زندگی هست که تو یه فرصتی که برات مهیا میشه اون کاری رو که فکر میکنی باید میکردی رو انجام نمیدی. مثل یه روزی که مثلا با یکی دعوات میشه ٬ بعد به هر دلیلی نمیتونی اونطوری که دلت میخواد جوابشو بدی و بعدش که میری خونه میگی کاش بهش فلان حرفو زده بودم . یا مثلا عاشق یه نفر میشی و فرصت پیدا نمیکنی اون حرفی رو که...
-
تا دنیا دنیاست شاکی ام.....
چهارشنبه 2 شهریورماه سال 1390 01:44
سلام شیرزادم سلام مهربونم سلام مرد من امشب اومدم تا شکایت کنم خودت بهم یاد دادی و گفتی هر وقت دلت پر بود حرف بزن مریم خودت گفتی مریم اگر دلت پر باشه و حرف نزنی این میشه برات یه گره تو دلت که هیچ وقت باز نمیشه و روز بروز کورتر میشه اومدم حرف بزنم اومدم اشک بریزم و حرف بزنم اومدم داد بزنم و از گلایه ها و حسرتام بگم گوش...
-
؟؟؟
یکشنبه 30 مردادماه سال 1390 00:16
نمیدونم چه اتفاقی برای قسمت کامنتدونی پست قبلیم افتاده ازتون میخوام اینجا برام بنویسین منتظرتونم
-
تا شقایق هست......
شنبه 29 مردادماه سال 1390 03:17
راستش از وقتی که تو زندگیم دارم روزای تاریک و بی روح رو تجربه میکنم همه بهم میگن باید خودتو پیدا کنی و به داد خودت برسی . همه میگن اینجوری فقط از پا در میای و بعد از یه مدت زمین گیر میشی و برای کوچکترین کارت به دیگرون محتاج میشی . و خیلی حرفای دیگه که راستش شاید اگر انگیزه ای برای زندگی داشتم همشون برای شرایط سخت به...
-
باران لطف و مهر
دوشنبه 24 مردادماه سال 1390 00:42
چند روز بعد از سفر شیرزاد که تونستم به خودم بیام و بفهمم که چه بلایی سرم اومده هر شب میرفتم تو اتاق و عکس شیرزادو میگرفتم جلوم و هی نگاش میکردم رگبار تلفن و اس ام اس بود که روی گوشی موبایلم میومد و من اصلا نمیدونستم باید چی بگم. اتفاقی رو که تو هنوز که هنوزه باورش نکردی چه توضیحی میتونستی در موردش بدی ؟ یه موقع به...
-
اینجا برای تو
جمعه 21 مردادماه سال 1390 16:50
امروز و در این لحظه اینجا هستم اینجا....... خانه خانه ای که هر گوشه اش پر از صدای تو٬ عطر تو٬ خنده های تو٬ و خاطرات توست آرامم تو هستی و من را میبینی احساست میکنم اینکه صدایم میکنی و نوازشم میکنی اینکه میگویی :مریمم من اکنون بیشتر از همیشه با توام میشنوم بخدا میشنوم ولی دلتنگم.........آنقدر دلتنگ که صورتم غرق اشک شوق...