هفت ثانیه .........
هفت دقیقه........
هفت ساعت.......
هفت روز............
هفت ماه............
و
.
.
.
.
.
هفتاد و هفت
این روزها میفهمم
حس میکنم
مزه میکنم
که من چقدر از این عدد متنفرم بودم
ولی ای کاش تو این مزه را به من نمیچشاندی
تو این حس را زنده نمیکردی
و میماند.....
همیشه ۷۱۱ میماند و من دلخوش میماندم به خوش یمن بودنش.....
به اینکه همیشه یازدهم همان یازدهم با توست
با یک بغل گل رز سفیدو نباتی
بوسه ای گرم.....
آغوش تو...........
صدای تو............
با تو
روزگارم صخره ایست که هر بار به هر تکه اش برای بالا رفتن دست می اندازم گرمای قطره خونی
راکه از لای انگشتانم میچکد حس میکنم.
و نمیدانم .....
این آخرین صخره است ؟
صخره ها بزرگ و بزرگتر میشوند
و هر کدام بزرگی و سختی شان را با لبخندی تلخ وباشدت تمام به رخم میکشند و میدانند که
روزی میرسدکه فریاد خواهم زد:
نمیتوانم..............
دیگر نمیتوانم........
من هیچ وقت اینهمه اتفاق را یکجا از تو نخواسته بودم.
یادم نمی آید.........