فکر هرشب تو....

اینجا از تو برای تو مینویسم

فکر هرشب تو....

اینجا از تو برای تو مینویسم

لحظه ی دیدار.....

یه روزایی تو زندگی هست که تو یه فرصتی که برات مهیا میشه اون کاری رو که فکر میکنی باید میکردی رو انجام نمیدی. 

مثل یه روزی که مثلا با یکی دعوات میشه ٬ بعد به هر دلیلی نمیتونی اونطوری که دلت میخواد جوابشو بدی و بعدش که میری خونه میگی کاش بهش فلان حرفو زده بودم  . 

یا مثلا عاشق یه نفر میشی و فرصت پیدا نمیکنی اون حرفی رو که دلت میخواسته بهش تو روزایی که دوستش داشتی  بزنی و هی به خودت میگی اگه یه بار دیگه ببینمش اینو بهش میگم. 

صبح جمعه با تموم خستگی که بخاطر ۳ هفته کار مداوم داشتم از جا بلند شدم. 

اولین چیزی که توجهمو جلب کرد جای خالی شیرزاد بود. 

چند بار صداش کردم و هیچ صدایی نشنیدم. 

اول پیش خودم گفتم حتما مثل جمعه های قبل رفته تا حلیم بخره و برگرده تا یه صبحونه ی خوب بخوریم و راه بیفتیم. 

از اتاق اومدم بیرون و همینطور که به سمت آشپزخونه میرفتم مدام شیرزادو صدا میکردم. 

که یه دفعه صدای یه ملودی ملایمو که با سوت زده میشد رو از پنجره ی آشپزخونه شنیدم. 

خدایا این کیه که ۶ صبح داره سوت میزنه؟ 

وقتی از پنجره بیرون رو نگاه کردم شیرزادو دیدم که داره سوت میزنه و یه آبی به سر و روی ماشین میزنه. 

عادت همیشگی شیرزاد بود که من عاشقش بودم. 

همیشه باید با ماشین تمیز بری بیرون. 

از بالا نگاش میکردم و حس و حالشو دوست داشتم و خوشحال بودم از اینکه خواب صبح روز جمعه رو به خوشحالی و دلخوشی شیرزاد ترجیح ندادم و بالاخره تونستم از جا بکنم. 

صبحانه رو آماده کردم و صدای بالا اومدنش رو از پله ها میشنیدم. 

در که باز شد پرید تو خونه و گفت سلاااااااااااااااااام 

منم که دیگه خواب از سرم پریده بود گفتم: سلام پسری٬ خوبی؟ 

با ذوق و شوق پرید تو حمام و گفت مری من یه دوش بگیرم و راه بیفتیم. 

گفتم صبحونه؟ 

گفت : قرار شده تا ۹ اونجا باشیم و صبحونه رو اونجا بخوریم. 

تند تند حاضر شدم . 

چون میدونستم شیرزاد از اینکه موقع بیرون رفتن آماده نباشی خوشش نمیاد و خلقش تنگ میشه. 

از حمام که در اومد سریع لباسایی رو که شب قبلش خریده بود رو پوشید و کلاه سفیدشو گذاشت رو سرش و گفت : بریم ؟ 

منم روسری سفیدمو روی سرم انداختم و گفتم بریم پسری. 

این تمام دیالوگی بود که بین من و شیرزاد تو خونه اتفاق افتاد. 

همون موقع باید برای گرفتن یه وسیله ای میرفتیم در خونه ی مامان شیرزاد. 

با عجله و با سرعت خودمونو رسوندیم اونجا. 

سر کوچه یه خونه ای بود که من همیشه دوست داشتم اونجا رو بگیریم. 

یه دفعه از شیرزاد پرسیدم : شیرزاد یعنی میشه این خونه رو بگیریم؟ 

گفت:چرا نشه ؟ حتما امسال میایم اینجا 

رسیدیم بالا و شیرزاد طبق عادت همیشگیش مامانشو سفت بغل کرد و مثل یه بچه ای که میخواد بره اردو با شوق زیاد خداحافظی  کرد و راه افتادیم. 

به بچه ها هم که رسیدیم یکی دوتاشونو تو ماشین خودمون جا دادیم و حرکت کردیم. 

توی راه با صدای بلند موزیک گوش میدادیم و میرقصیدیم و میخندیدم. 

تا وارد اون روستای نحس و شوم شدیم.  

تو اولین لحظه یه دفعه چشمم به تابلویی افتاد که اسم روستا روش نوشته شده بود:  گوراب   

 

نا خوداگاه به شیرزاد نگاه کردم و گفتم :چه اسم مزخرفی٬ یعنی گور آدم توی آبه  

بعد از رسیدن به خونه ای که قرار بود اونجا یه استراحتی بکنیم و بعد راه بیفتیم یه صبحونه ی مختصری خوردیم و راه افتادیم. 

تمام ده پر بود از منظره هایی که فقط تا اونروز از دیدنشون لذت میبردم. 

رفتیم و رفتیم و رفتیم ............. 

دیگه همه خسته شده بودن از راه رفتن تو اون گرمای تند و سوزان 

تمام راه دستم تو دست شیرزاد بود و با هم گپ میزدیم و اون همش از این میترسید که مبادا من  پام لیز بخوره و ............. 

وقتی به آبشار لعنتی رسیدیم گفتم:بچه ها من خسته شدم 

دیگه نریم 

چند تا از بچه ها هم بلند گفتن: آره دیگه. بسه! 

شیرزادم که خسته شده بود کیف پول و موبایل و سوییچ ماشینشو داد دست من و گفت: 

مری اینارو بگیر تا من چند دقیقه پاهامو تو آب بذارم. 

منم با یه لحن طلبکار گفتم:پاتو میخوای بذاری تو آب؛چرا اینارو میدی دست من؟ 

گفت:بابا بگیر شاید دیگه رفتم و برنگشتم 

یکی از دوستاش یه دونه زد تو کمرشو و منم حسابی از این حرفش شاکی شدم 

داشتم بند کفشمو باز میکردم که با شیرزاد همراه بشم که یکدفعه صدای جیغ و بعد صحنه ی...............   

 

مریم هیچ وقت فرصت پیدا نکرد اون حرفی رو که دلش میخواست بزنه رو یه بار دیگه به زبونش بیاره. 

خیلی حرفای ناگفته داشت که موند و موند و موند...................

 

 

تو تمام روزای وحشتناکی که دارم تجربشون میکنم خیلی با شیرزادم حرف زدم 

همون لحظه ها و ساعتها ی وحشتناک هم خیلی باهاش حرف زدم. 

ولی تو تمام این روزا یه سواله و یه جمله ست که هنوز جوابی براش پیدا نکردم. 

 

شیرزاد بزرگم 

لحظه ی اولی که تو رودوباره میبینم با تو چه خواهم گفت؟ 

اولین جمله ای که به زبانم می آید چیست؟  

حس و حالم چگونه است؟ 

 

 

عزیز دلم 

میدونم که  خیلی خوشحالم از اینکه میبینمت 

ولی ............  

اولین جمله:   

شکایتیه از روزهای سرد و تاریک تنهاییم ......... 

ابراز دلتنگیه از روزهای دوری  ........ 

گله ای ازارجحیت دادن زندگی دو انسان دیگه به زندگی  خودمون و زنده موندن و ادامه ی زندگی اونا و تباه شدن زندگی من .......  

 

تعریف کردن روزایی که تنها بودم و تو باید تو اون روزا کنارم بودی و نبودی ...... 

صد بار چرا و چرا و چرا گفتن .......  

یا اینکه هیچ جمله ای نمیگم و در سکوت کامل و مطلق فقط تو را محکم در آغوش میگیرم و  

 

سرم رو روی شانه های مردانه ات میگذارم و میگریم و میگریم و میبویم و میشنوم .  

و تو موهایم را نوازش میکنی و من صدای قلبت رومیشنوم .

  

قلبی که مدتهاست دلم برای شنیدن صدای تپشهای پر قدرتش تنگه. 

 

قلبی که برای من پاکترین و نجیبترین و نابترین قلب دنیاست. 

 

تا دنیا دنیاست.....................

نظرات 44 + ارسال نظر
دخترک زبون دراز چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:41 ق.ظ http://dokhtarezabonderaz.blogsky.com

سلام مریم جانم روح شیرزادت شاد روح شیرمردت شاد

ممنونم عزیزم

فاطمه چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:56 ق.ظ http://999f111a.blogfa.com

سلاممم مریم جان
فقط باهات خوندم و گریه کردم.
جز این حرفی ندارم که بهت بگم...کاش قلبت کمی آروم بگیره

بخدا نمیخوام گریه دار بنویسم
این نوشته ها حال این روزای منه

تیراژه چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:15 ق.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

ای وای مریم
مریم عزیز
مریم نازنین
چی بگم؟
مطمئنا شیرزاد بزرگمون اون لحظه کاری رو که فکر میکرد درسته رو انجام داد...کسی که بزرگه تو اون لحظه فقط به روبرو نگاه میکنه...نمیترسه از چیزی...اینه تفاوت آدمهای بزرگ و معمولی...اینه که همه ی حسرت میکشیم برای نبودنش...

و ...یه چیزی...مریم جان..خیلی ها حسرت یه ثانیه ی شیرین از لحظاتی که شما اینهمه سال تجربه کردین رو دارن...این که لایق اینهمه زیبایی بودین یعنی غنیمت وجودتون شایسته بوده...
به شکرانه ی لحظه های خوبتون که شاید خیلی ها در حسرت یک کوتاهش تا آخر عمر میسوزن دوام بیار این روز ها رو

سلام عزیزم
آره
بعضی موقعها که میخوام خودمو دلداری بدم میگم شیرزاد من پای اعتقادش رفت
ولی خییییییییییییلییییییییییییی سخته باهاش کنار اومدن

مجتبی پژوم چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:52 ق.ظ http://mojtabapejman.blogfa.com/

چقدر کار خوبی کردی که برامون از خاطراتت گفتی.واقعا این پست رو با دقت زیادی خوندم.میدونم که این کار روحیه تو خراب میکنه ولی خیلی جالب بود برای منه خواننده که شخصیت شیرزاد برام کشف نشده ومورد سواله.اگه برات سخت نیست دوست دارم روزای بیشتری رو مرور کنی و بنویسی...

سعیمو میکنم اگه برای دوستان آزار دهنده نباشه

سهبا چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:21 ق.ظ http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

سلام مریم جان . روزت بخیر خانومی .
امروز صبح ، یعنی دقیقا چهارشنبه 23 شهریور ، ساعت 6.30 از خونه اومدم بیرون که برم سرویس اداره رو سوار بشم . رسیدم خیابون و .... توی پیاده رو یکی با تی شرت قرمز راه می رفت .. ناخودآگاه توجهم رو جلب کرد ... شوکه شدم ... انگار شیرزاد بود ... باور کن مریم جان ، یه لحظه جا خوردم . عادت ندارم برگردم به کسی نگاه کنم ، ولی اینبار نشد ، دوباره نگاهش کردم ... اونم انگارمتوجه بشه ،خندید و من .........
عجیبه ، همین امروز ، تو باید این پست رو می نوشتی و من باید شیرزاد رو در قالب یکی دیگه می دیدم و خنده ش رو به چشم خودم می دیدم تا بدونم آرومه ، اگه تو آروم باشی خانومی ....

سلام سهبای عزیزم
آره عزیز دلم
منم خیلی به این لحظه ها اعتقاد پیدا کردم
جالبه برام که بیشتر کسانی که دیدنش با اون تیشرت قرمزه دیدنش
کاش همه ی سهم منم از خنده های دنیا برای اون بشه

سارا چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:06 ق.ظ http://www.takelarzan.blogsky.com

مریم عزیزم میدونم که روزای پر مشقتیو پشت سر میذاری ولی زندگی با همه بدی و خوبیش مثل رودخونه ای میمونه که رو به دریا سرازیره
فراموش نکن برای دریا شدن باید دلت خیلی بزرگ باشه
مریم عزیزم فراموش نکن شیرزادت یه جایی او بالاها داره نگات میکنه همه حرفاتو گوش میده بی تابیاتو میبینه و ناراحت میشه از اینکه نمیتونه بهت کمک کنه
مریمم خانومم صبر یکی از بزرگترین هدیه هاییه که خدا به بنده هاش داده

امیدوارم که نگام کنه و درکم کنه و ...........

مهربان چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:11 ق.ظ http://mehrabanam.blogsky.com

خدا می دونه که چند بار این تصاویر رو توی ذهنت جلو و عقب کردی
چند بار اون روزو ساختی جوری که خودت دوست داشتی...

من مطمئنم اولین جمله ات شکایت نیست مریم
مطمئنم

روزی ۱۰۰۰ بار مهربان
۱۰۰۰بار
دیشب داشتم فکر میکردم که شاید باهاش دعوا کنم
ولی هر چی فکر میکنم میبینم اینقدر دلتنگشم که اصلا دلم نمیاد اینکارو بکنم

فاطمه چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:25 ق.ظ

سلام مریم جان
من خیلی وقته کهوبلاگ دوسالت شما همچون کرگدن، دکولته بانو، کیامهر و .. رو می خونم .قضیه شما و همسرتان را هم از وبلاگ بچه ها متوجه شدم.
هیچ وقت برای هیچ کدومتون پیام نذاشتم اما ماه هاست که دلنوشته های گروهتون رو هر روز دنبال می کنم.
امروز دیگه طاقت نیاوردم
دلم میخواست بیام پیشت و زار بزنم و بپرسم که باید چی کار کنم؟
من و شوهرم عاشق هم بودیم . عاشق
4 ساله که ازدواج کردیم
اما طی یک سال گذشته روابطمون خیلی بد شده.خیلی بد
بارها خواستم خودمو از بیت ببرم اما جراتشو ندشتم .
نمی تونم به خونه پدری هم برگردم، روی برگشتن ندارم، اونا هنوز فکر می کنن ما عاشق هم هستیم
اما من خودم هم دیگه نمی دونم دوستش دام یا نه
داره دیوونه میشم مریم ، خسته شدم ، از این همه سردرگمی خسته شدم
دیشب قرص خوردم،بلاخره جراتش رو پیدا کردم، اما هیچیم نشد
مریم خستم تو بگو چی کار کنم
تو بگو که عشقت رو از دست دادیچ
میترسم از دست بدمش و بعدا دیوونه بشم اما الان هم نمی تونم تحملش کنم
با اینکه نمی شناسمت اما تنها کسی که که دیشب دوست داشتم کنار بود تا بغلش زار زار گریه کنم تو بودی

سلام فاطمه ی عزیزم
میشه برام تو یه کامنت شماره ی تماستو بذاری
میخوام با هم صحبت کنیم
خیلی دوست دارم

نیمه جدی چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:59 ق.ظ http://nimejedi.blogsky.com

مریم جان ....

سید رسول گوزنها چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:17 ق.ظ http://seyed-rasool.blogfa.com

سلام مریم جان من

خودت خوب میدونی که شیرزاد چقدر تو رو دوست داره و اینکه

چقدر با هم همدل و همزبون هستین رو هم همه میدونن و

خودت از همه بهتر خبر داری

اون اتفاق هیچ دلیلی نمیشه که خدای ناکرده فکر کنی

شیرزاد اون دو نفر رو ارجحیت داده به تو و گفته بی خیال مریم

شما دو نفر بارها برای کمک به دیگران و اینکه گره ای از کار

یه انسان باز بشه پیشقدم بودین و هستین

تو این دنیای لعنتی فقط و فقط همین یادهای خوبه که میمونه

انسانیت و نوعدوستیه شما رو من خوب میدونم و خبر دارم

تو یکی از این پستها هم برای اون خانمی که از ماشین اومده

بود بیرون و کمک میخواست هم یکیشو نوشتی

حالا اگه فکر کنیم با این وضع خراب جامعه ؛ اونروز اون آقای

راننده قصد ربودن اون خانم رو داشت و شیرزاد هم برای کمک

به اون خانم و اون تعقیب و گریزی که داشت و خودت شاهد

بودی با راننده درگیر میشد و راننده برای اینکه خودش رو از

مخمصه نجات بده شیرزاد رو با چاقویی ؛ قمه ای ؛ چیزی میزد

و

فرار میکرد چه کاری از دست چه کسی ساخته بود

خیلی ها میان این دنیا

وو

خیلی هام از این دنیا میرن


جایگاهی که شیرزاد با این کارهاش میون همه کسانی که

میشناختنش داشت خیلی رفیع و بلند بود

پس

اون تو رو با هیچ کسی عوض نمیکنه و همیشه هم دوستت

داره و با تموم وجود عاشقته

مریم جان

اون هست و با تو همه جا همراهه

حتی بهتر از گذشته

هیچ دغدغه ای غیر از تو نداره فقط ما اونو نمیبینیم و اون

شاهد تموم اعمال و رفتار ما هستش

پس بلند شو و به زندگی یه جور دیگه ای نگاه کن که خرسندیه

اون رو به همراه داشته باشه

از شقایق هم واسه ما بنویس که بالاخره کارش به کجا رسید

از همیشه بیشتر دوستت دارم و مواظب خودت باش



آخ دایی
کاش اونروز یه بار دیگه تکرار میشد و من مثل یه زن بیشعور مراعات چیزی رو که شوهرم دوست داشت و نمیکردم و بهش میگفتم نمیام که نمیام
حالم از اینهمه مطیع بودن خودم بهم میخوره
حالم بهم میخوره از اطاعت اونروزم

هاله بانو چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:33 ق.ظ http://halehsadeghi.blogsky.com/


http://s2.picofile.com/file/7138011070/TRACK04.mp3.html

جزیره چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:47 ب.ظ

سلام
فعلا فقط ترجیح میدم که بگم خوندمتون، نمیدونم چرا هروقت نوشته هاتونو میخونم همون موقع نمیتونم چیزی بگم. اصلا نمیدونم چی بگم.

بعدا حتما برام بنویس عزیزم

dadsh kochike چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:01 ب.ظ

are zan dadash manam kheyli chra daram ke beporsam az on mashti
bozorgtarinesham shayad khodet bedoni ke hamishe dare azaram mide
enghad azaram mide ke dellam mikhad agar ye roz bebinamesh ba tamome ehterami ke ghaelam vasash va hamisheam ghaelam vaghean dellam mikhad mohkam bezanam to goshesh az hers az hersi ke ye baradare bozorgtare khob ye rafigho az an gereft
kash bebinamesh in harfa cherto perte chon faghat mito nam baghalesh konam mese alan ke daram az narahati gerye mikonam on moghe az khoshalim ashk berizam
dellam tang shode vasash

دیشب داشتم فکر میکردم که یه شیلی محکم میزنم تو گوشش و فقط داد میزنم و گریه میکنم که چراااااااااااااااااااااا؟
بعدش میدونی چی اومد تو نظرم؟
قیافش اومد جلوی چشمم که تو اون لحظه یکی از اون خنده های شیطونش وقتی خرابکاری میکرد رو بهم تحویل بده و بعدش شروع کنه به کل کل و بلند بلند بخنده و اصلا تو وسط خنده هاش فرصت پیدا نکنی که گلایه هاتو بگی
حتی دلم نمیاد تو اون لحظه هم بزنمش

عاطفه چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:33 ب.ظ

روحش شاد..

هدیه چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 04:52 ب.ظ http://www.6bahman.blogfa.com


......
....سلام نازنین
خوبه که مینویسی...چی میشه گفت....دیگه به خدا خودم هم به صبر ایمان ندارم....
ذره ای از دردت رو نمیشه فهمید....

ولی فقط یه چیز.... میدونم ....آرومت نمیکنه...ولی نجات جون آدما پاداش بزرگی داره...که الان شیرزاد بهش رسیده...

بیشتر بنویس...حجم دردت رو کم میکنه...بغض مدامت رو خالی میکنه...تمام حرفات به شیرزاد عزیز رو بنویس....اثرش رو میبینی عزیزم .....
برایت خالی شدن از بغض های هرروزه رو آرزو میکنم

امیدوارم هدیه جان
میدونم اون جاش آروم و راحته
ولی من روزای بدی رو میگذرونم

علی ربیعی چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:24 ب.ظ http://alirabiei.blogsky.com

سلام مریم خانوم

سلام علی آقا
خوش اومدین

شیوا چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:42 ب.ظ http://shiva812.blogfa.com

مریم جانم .........
خاطرات روز آخر کشنده است ...
اینکارو نکن با خودت ...
خواهش میکنم ....

میخوام که خاطرات اونروز جلوی چشمم نیاد
ولی چیکار کنم که ظاهرا فقط با شستشوی مغزم از بین میرن

دلارام چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 06:46 ب.ظ http://delaramam.blogsky.com/

مریم جون میدونم تا دنیا دنیاست خاطره اون روستا توی ذهنت هست .مثل من که خاطره اون روزهای پر از غم و چشمهای بارونیت توی خاطرم حک شده . از خدای بزرگ میخوام بهت صبوری بی حد بده .گلم حرفهای دلت رو همینجا برای شیرزاد عزیز بنویس ،حتما میخونه ،حتما

ممنونم دلارام مهربونم

مستان چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 07:33 ب.ظ

نمی دونم چی باید گفت.

آذرنوش چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:03 ب.ظ http://azar-noosh.blogfa.com

وروجک جیغ جیغو چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:36 ب.ظ http://jighestan.blogfa.com

گوراب
بعضی وقتا ادم یه چیزایی رو نا خوداگاه میگه که بعدا تعجب می کنه
یه دوستی داشتم خیلی معتقد بود هر حرفی که به ذهن می رسه و زده میشه حتما انجام میشه

فقط فقط برات ارزوی صبر دارم مریم عزیز


آره و این جملش که

شاید دیگه رفتم و برنگشتم
شیرزاد اصلا عادت به زدن این حرفا نداشت

بابک اسحاقی چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:38 ب.ظ

روحش شاد
هیچ حرفی نمیتونم بزنم
هیچی نمیشه گفت

ممنونم از همراهیت

آناهیتا چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:22 ب.ظ http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

دیدی یه وقتایی آدم می خواد یه حرفی بزنه طرف مقابل آروم بگیره، اما هیچی به ذهنش نمیاد...مخش هنگ می کنه...من الان اونطوری شدم!
مریم جان صبور باش...عشق تو بی فکر دل به آب نزد...اعتقاد داشت...آروم باش...می دونم سخته اما کنار بیا...بدون که خودش هم راضی از دنیا رفته...

آناهیتا ی عزیزم
خدا کنه که منم یه روز آروم بگیرم و تلخی نوشته هام جاشو به آرامش بده

محسن باقرلو چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:41 ب.ظ

همون اول صبح که رسیدم شرکت خوندم ولی نتونستم چیزی بنویسم ... نتونستم چیزی بگم ... چیزی که بدرد بخوره و عین همه دلداری های تکراری و بیهوده نباشه ... آدمایی که عزیز از دست ندادن هیچوخت نمی تونن حتی انگشتونه ای از زجر و درد و زخم تو رو بفهمن پس بهتره سکوت کنم و هیچی نگم ... فقط مطمئن باش که همیشه جزو اولین نفرا می خونمت البته بعد از روح شیرزاد ...

خان داداش خدا همیشه تورو و بچه های این سرزمینو برای من نگه داره که به خدا قسم اگه نباشین من میبررم
قبلا گفتم که حس و حال شیرزاد من نسبت به شماها چی بود و هست
برام افتخاریه با شما بودن و مطمئنم این برای من و شیرزاد اتفاقی نبوده و نیست
این که عمر دوستی ما به ۳ ماه بیشتر نرسه و لی مریم شیرزاد امروز بتونه حرفای تلنبار شده رو دلشو به شماها بگه و یه کم سبک بشه
تو جمع شماها شیرزاد برام از همیشه و هر ساعت زنده تره و حضورش پررنگتر
زنده باشی

وروجک جیغ جیغو پنج‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:01 ب.ظ http://jighestan.blogfa.com

کجا می خوای بری جووونم تازه اومدی
انقد راحت از رفتن حرف نزن
ببین من این حرفو همیشه به اونایی که به رفتن فکر می کنن می زنم تو خودت می دونی چقد سخته داغ دیدن خودت کشیدی اونوقت می خوای با رفتنت این داغ و به بقیه منتقل کنی به فکر اطرافیانت باش که بی تو چی می کشن که اینبار کمرشون میشکنه
خدا نصیب نکنه داغ جوون خیلی سخته خودتو جای اونا بذار اون وقت دیگه از این حرفا نمی زنی

عزیز دلم
این موندنه خیلی عذاب آوره
بارها از خدا خواستم که بهم به عنوان بنده ش رحم کنه و کمکم کنه
این برام یه هدیه خوبه از طرف خدا

هیشـــکی! پنج‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:32 ب.ظ http://www.hishkii.blogsky.com

مریم مریم مریم...
چه خوب کردی اینا رو نوشتی خوش به حالت که بی پرده و راحت حساتو میگی...
قربونت بشم من بی شعور چی میتونم بگم الان که...
دستام داره می لرزه تو منو آروم کن...
آره دیدیش بقلش کن ببوسش گریه کن سرتو بذار رو شونه اش شکایت کن گله کن داد بزن خالی شو هر کاری میخوای بکن ولی بدون شیرزاد تو مردونه رفت شیر مرد بود سرت بالا باشه ..نذار وختی تو رو دید احساس کنه شرمنده ی تو ِ .
هرشب گریه کن بذار آروم شی اما صب سرحال از خواب بیدارشو سربلند و شاد نذار کسی چشمای پف کرده تو ببینه تا روز ِ وصال برسه...قوی باش قوی باش لامصصب!!!...گریه کن که سبک بشی اما روحیه تو حفظ کن...

الهی بمیرم..
الهی بمیرم..
الهی بمیرم..
لعنت به من با این حرف زدنم..

مونا جونم احساس میکنم روزی که ببینمش اونقدر از دلتنگی پرم که هیچ کاری جز این نمیتونم بکنم
خدانکنه که تو چیزیت بشه
من دلم و تمام وجودم به وجود شماها گرمه مونا جونم
کلی باهات حرف دارم

سید رسول گوزنها پنج‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:41 ب.ظ http://seyed-rasool.blogfa.com

سلام مریم جان

سر منشا عشق شما دو نفر از احترامی بود که به هم قائل

بودین

این احترام و پذیرش خواسته همسر از شعور نشات میگیره که

اگه خدای ناکرده تو دوران زندگی برای هم و خواسته های طرف

مقابل گذشتی نباشه اون زندگی به این عشقی که میان شما

بوجود اومد و تا آخرشم دوام داره نمیانجامید

پس هم اون به خواسته های تو احترام میذاشت و انجامش

میداد و هم تو حتی علیرغم میل باطنی ؛ کاری رو که اون

میخواست و تو توی اون لحظه حوصله انجامش رو نداشتی

بارها و بارها انجام دادی و رضایتمند هم بودی

پس این عشق شما ناشی از همین از خود گذشتنهاست و

مطمئن باش اگر صد بار دیگه هم اون قضیه تکرار میشد هم تو

فقط و فقط به خاطر خواست اون هیچ چیزی نمیگفتی

حالا یه سوال :

اگه شیرزاد میرفت تو حالت کما و همونطور که خیلی اتفاق

افتاده ماهها و شاید سالها تو همون حالت میموند و هیچ

نشانی از یه موجود زنده نداشت چیکار میکردی ؟؟



اگه تو اون تصادفهایی که قبلا بارها براش اتفاق افتاد مثل

هزاران هزار آدمایی که میدونی و میشناسی نمیتونست تا

آخر عمر تو هیچ جایی تو رو همراهی کنه و از غیرتی هم که

من تو اون سراغ داشتم ؛ تاب تحمل نگاههای ترحم انگیز رو

هم نداشت و مثل یه تیکه گوشت میفتاد گوشه خونه و ........

چیکار میکردی ؟



سرتو بالا بگیر مریم جان ؛

چیزی رو که الان من بهش افتخار میکنم ؛

کاری بوده که شوهر تو با قصد و نیت انجامش داده و........

الخیرو فی ماوقع

من و تو و ... هیچکسی از آینده خبر نداره و بهتره خودمونو به

اون بسپاریم

بعد به عینه نتیجه اشو میبینیم

از شقایق هم برام بگو

دایی میدونم جای شیرزادم راحته و همه چیز براش خوبه
خوش به حالش
ولی سهم من چی شد؟
من حاضر بودم براش همه کار بکنم
همه کاری
ولی دایی وقتی دلم میگیره سرمو بذارم رو شونه ی کی و گریه کنم
دایی دلتنگشم
خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییی

مهسا پنج‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:53 ب.ظ

پیری برای جمعی سخن میراند.

لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.

بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.

او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.

گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید

او لبخندی زد و گفت:

وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،

پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟

گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.

این گذشته تمام آینده ی من بود عزیز دلم

مرضیه پنج‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:03 ب.ظ http://www.bglife.blogsky.com

مریم عزیزم...
همیشه میخونمت ولی کامنت نمیذارم
چون جرات ندارم
حتی وقتی پیشتم جرات ندارم بیام پیشت...
نمیدونم چی باید بهت بگم
نمیتونم بگم حالتو میفهمم چون نمی تونم ادعا کنم که حال غریب این روزهاتو و درد توی سینت رو درک میکنم
من میدونم که در مقابل چیزی که تو داری تحمل میکنم چقدر بچه و خامم
حرفی ک بتونه دلداریت بده بلد نیستم

سلام عزیز دلم
ایشالا که هیچ وقت حالمو نفهمی
بودنت برام غنیمته

معصومه خاله پنج‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:05 ب.ظ

سلام مریم جان واقعا خدا به تو صبر بده قربون اون دلت برم قربون اون چشمهای قشنگت برم که اون صحنه های تلخ وجگرسوزرا دیدرو اقعااین حادثه دل ماراهم به درداورد فقط خدا کمکت باشد

سلام عزیز دلم
خود شیرزاد میدونه چطوری آروم میگیرم
خدا کنه خودش به دادم برسه

مرضیه(سیندرلا) جمعه 25 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:27 ب.ظ http://www.bglife.blogsky.com

فقط میگم دوستت دارم

و تو رو به عنوان یه زن قوی و خودساخته میشناسم

جمله ای برای تسکین درد بزرگت سراغ ندارم

روح شیرزاد شاد

ممنونم قربونت برم

بهزاد شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:45 ق.ظ http://story90.loxblog.com

سلام
یه سوال
می گن خاک سرده!!!!!!
پس چرا سرد نمی شه؟؟؟؟
پس چرا هی که می گذره داغ تر می شه؟؟؟؟
اصلا کی گفته خاک سرده؟؟؟؟
اصلا اونی که گفته عزیز داشته؟؟؟؟
اصلا.....
ای خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

بهزاد جان اونی که گفته خیلی معذرت میخوام ولی خیلییییییییییییییییییی زر مفتی زده
هرکسی که میخواد باشه

فاطمه شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:26 ق.ظ

مریم گلم نمی خوامن فکر کنی دروغ گفتم جون اصلا چه لزومی داره این کار
نمی خوام هم فکر کنی غلو کرده بودم
اما حرف زدن باهات برام سخته
فقط می دونم که توی دلم یه آشنایی برام
یه آشنا که سال هاس می شناسمش
دوست دارم
دعام کن
دعا کن قدر روزامو بدونم و بعدا پشیمون نشم
دعا کن برام روزای تلخت رو تجربه نکنم
الهی خدا هر طوری که خودش میدونه دلت رو شاد کنه

قربونت برم عزیز دلم
با اینکه داغونم ولی دلم میخواد هر وقت فکر کردی دوست داری حرف بزنی فقط بهم بگی که شمارمو بدم و با هم یه خورده درددل کنیم

بی تا شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 07:40 ب.ظ

فکر هرشب تو اینست که چرا تنهایی
فکر هرشب من اینست که چه مرد بزرگی را از دست دادیم
میدونم برات تلخه ولی قدرش بدون چرا چون مرد بود با رفتنش برات کلی خاطرات خوب وبد گذشت البته بد منظورم اون نیست که تو میاندیشی منظورم اینکه حتی از یادآوری اونا به روح بزرگش پی میبری شاید بد بوده ولی کلی توش حرف بوده
میدونم عزیزم هیچ حرفی تسلی دل تنگت نیست وبسنده میکنم به یک شعر شاید برات فوتی برای خاموشی دل پر آشوبه باشه
دوستت دارم ولی از اینکه نمیتوانم باری از عم تو کم کنم از خودم شرمسارم

همیشه خوب خداحافظی کنید!
گاهی همه چیز آنقدر سریع اتفاق می‌افتد
که فرصتی برای یک خداحافظی خوب پیدا نمیکنید !
گاهی جای بوسه‌ای که هنگام خداحافظی نکرده‌اید،
تا ابد درد می‌کند....
...

سلام عزیزم
چقدرررررررررررر این نوشتت قشنگ بود عزیزم
ممنونم از همدردیت

آوا یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:41 ق.ظ

دیروز سر خاک جناب شیرزاد بودم. راستش هر وقت
که چشمم به نوشته های طلایی ِ روی سنگ
میوفتادبخصوص این قسمتش که: **برای نجات
دو تن به روشنی آب یک رودخانه بخشید**
همش واسم سوال بود که اون دو تن زنده
موندن یانه که تواین پست جوابمو گرفتم
این یعنی تلاش برای هدیه دادن نعمت
حیات به دو نفردیگه حتی بااون قیمت
سنگین....سخته باورش و غیرقابل
هضم.تو این زمونه و این بیرحمی
روزگاراینجور آدما خیلی کم یابن.
خوش بحالت مریم بانو که سالها
کنارچنین عزیزی زندگی کردی
الهیکه دلت آروم بشه..الهی
دیگه داغ عزیز نبینی...درک
این جور چیزا خیلی سخته
ولی ی خدا کنه وقتاییکه
اتفاق میفته آستااااانهء
تحمل آدمااونقدبره بالا
که زیرفشاااراین دردا
خم نشن....واسه
آرامشت ازته دلم
دعا می کنم....
مریم بانو.......
یاحق...

وااااااااااااااااااااااای آوای مهربونم
الهی قربونت برم که اینقدرماهی
کاش که بهم میگفتی تا باهم میرفتیم
رفتن در خونه ی شیرزادمو با دوستاش دوست دارم
بهم حس خوبی میده وقتی شماها کنارمین
آوا جونم خیلی ماهی که منو و شیرزادو تنها نمیداری

آوا من از این میسوزم که مگه شیرزاد من چه سنگینی رو زمین خدا داشت که بردش
اون که تا بود داشت به همه خوبی میکرد
مهربون بود
چرا نذاشت بمونه؟

محبوب یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:07 ق.ظ http://mahboobgharib.blogsky.com

دیروز صبح پستت رو خوندم، اما نتونستم واقعا هیچی بگم...
فقط مطمئنم که تو شیرزاد رو ببینی، شکایت نمی کنی ... مطمئنم ... می دونم که فقط خودت رو تو آغوشش رها می کنی و آروم آروم تو گوشش حرف می زنی ...
تا اون روز می تونی همه جا و همه جوره روی من حساب کنی، به عنوان یه دوست و خواهر که کنارته تا اگه بتونه یه کم از بار غمی که هر روز می ریزی تو تموم وجودت کم کنه ... البته اگه بتونه .
مریم ... مریم ... تو واقعا برام عزیزی ...

آره آبجی عزیزم
خودمم فکر میکنم اینقدر دلم برای شونه های مردونش تنگه که فقط سرمو میذارم روشو گریه میکنم
محبوبم حتی یه روزم نمیتونم فکر کنم که تو کنارم نباشی
محبوبم عاشقتم
عاشق حرف زدن با توو عاشق کنار تو بودن

دلتنگ یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:13 ب.ظ

سلام شیرزادجان!
دلمان برای دیدارت تنگ است تنگ...
یادت رابه شمعدانیها پیوند زده ام , هیچگاه زردنخواهد شد همیشه سبز،همیشه پرگل. گلدانی ازیادت ,خاطراتت ,حرفهایت,
نگاهت, صدای خنده هایت وازطا قتت.
چه صبوربودی و چه مهربان.
یادت گرامی و روحت شاد.

ممنونم دوست عزیزم
نوشتتو خیلی دوست داشتم
مرسی از همراهیت

مجتبی پژوم یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:30 ب.ظ http://mojtabapejman.blogfa.com/

حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند...

همه ی حرفام دلگیر و غمگینه
خسته میکنه همرو

سانی دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:20 ق.ظ http://www.sani68.blogsky.com

آخه چرا ما آدما هرکی رو خیلی دوست داریم خدا ازموون میگیررررررررررررررره.
روحش شاد عسیسم

میدونی این سوالو چند بار از خودم پرسیدم
به هبچ جا نرسیدم
ممنونم عزیز دل

شازده کوچولو دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:51 ق.ظ http://www.shazdehkocholo.blogsky.com

مریم من
اولین چیزی که با خوندن پستت به ذهنم رسید این بود
گفته بودم چو بیایی
غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود
چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه برون بردن و خفتن
تا که همسایه نداند که تو در خانه مایی
بردن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان
پرتو روی تو گوید که تو در خانه مایی

از خدای بزرگ لحظه لحظه آرامش برای اون قلب مهربون و روحیه محکمت خواستارم

چقدر قشنگ بود میثا جونم
مرسی عزیزم

الهه دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:40 ق.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

مریم باورت میشه تا حالا ده ها بار کامنتدونی این پستت رو باز کردم تا بتونم یه چیزی بگم ولی فقط بغض بود و بغض که اون هم نوشتنی نیست.....
چی بگم عزیز دلم...حتی نمیتونم ذره ای از اون بار سنگینی که روی دلته رو ازت بگیرم...هر روز هزار بار به خودم میگم کاش کاری ازم برمیومد...حتی اگر میشد زندگیم رو با زندگی شیرزاد عوض کنم...که من برم و اون برگرده و باشه و بمونه پیشت....کاش میشد.....

golab دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:26 ب.ظ

سلام.شما من رو نمیشناسی اما من میشناسمت.متاسفانه آشنایی من با شما زمانی بود که شیرزادت رو از دست دادی. از وبلاگ کرگدن باهات آشنا شدم و تقریبا هر پستی رو که هرکدوم از دوستانتون برای شیرزاد نوشتن خوندم. وبلاگ خودت رو هم از اول خوندم. این چیزی که میخوام بگم نمیدونم خوشحالت میکنه یا ناراحت. نوشته هات به قدری روم تاثیر میذاره که خیلی وقتا ترجیح میدم نخونم چون خیلی اذیت میشم. این یعنی از دلت برمیاد واقعا. این پستت که دیگه ...
مریم...باور کن از ته دل برات دعا میکنم...آخه چرا خدا این کارارو میکنه؟!!

خوشحالم که باهات آشنا شدم
من شرمنده ام اگه ناراحتتون کردم
ولی واقعا بعضی حرفام هست که اگه نگم منفجر میشم
اونارو اینجا مینویسم
اگه جوابی از خدا گرفتی تروخدا به منم بگو
صدامو نمیشنوه

دلخون جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:37 ق.ظ

بعد شهناز و هما و فاطمه یارب چه شد؟
این سیه قبر گرسنه ، نقشه ای دیگر کشید
ای جلیل ان حبیب! از رفتنت خون شد دلش
لیک ان خاک سیه اینگونه ات در بر کشید
ارزو با اشک و اهش سقف دنیا را شکافت!
اخ! دل خون شد ، ز اه و ناله که مادر کشید
مریمش در بهت وحیرت گشته بر گورش روان!
بایدش اخر چگونه دست از ان گوهر کشید؟!
خم شده پشت برادر زیر تابوت سیاه
مشت مشت خاک سیاهش بر تن و بر سر کشید
دیدگانش طاقت مرگ دو خواهر را نداشت
لیک در چشم عزیزش او چگونه پر کشید
شد خجل کوه از جنایت رنگ خاکستر کشید
ابشار رنگ رخش را سرخی احمر کشید
مریم !ای همدرد من
همخانه ات کو؟ پر کشید؟
گو ئیا جام شهادت
لاجرم او سر کشید
این قلم ناباور از فقدان و یاد شیرزاد
چند خطی را سیه بر سینه دفتر کشید

خداااااااااااااااااای من
شما کی هستین؟
خیلیییییییییییییییییییییی قشنگ بود
خیلی
تروخدا خودتونو معرفی کنید
حسم میگه.................؟؟

رهگذر یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:55 ق.ظ

بمیرم برااااااااااااات

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد